هنوز به استقبال خدا نرفته ام
او را خیلی دوست می دارم او خدای من است . محرم راز و نیاز من است. همدم شب های تار من است . تنها کسی است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نیز هرگز یادش را از ضمیر نبرده ام.
سرا پای وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست ، اما ....
او را خیلی دوست می دارم او خدای من است . محرم راز و نیاز من است. همدم شب های تار من است . تنها کسی است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نیز هرگز یادش را از ضمیر نبرده ام.
سرا پای وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست ، اما ....
هنوز به استقبال خدا نرفته ام
هنوز می ترسم که خدای بزرگ را ، رو در رو ملاقات کنم و می ترسم که به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذیرش مطلق او نمی بینم و هنوز در گوشه های دلم خواهش های پست مادی وجود دارد. هنوز زیبارویان دلم را تکان می دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم می لغزد. هنوز یاد دردناک کودکان فرشته صفتم ، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه می کند. هنوز دست از حیات نشسته ام و هنوز جهان را سه طلاقه نکرده ام. هنوز مهر زندگی در عروقم میدود و هنوز از همه چیز بطور کامل ناامید نشده ام.
هنوز قلب و روح خود را یکسره وقف خدا نکرده ام ، بر کثیری از امید ها و آرزو ها خط بطلان کشیده ام، مقادیری از خواهش ها و لذات را فراموش کرده ام و از بسیاری از مردم ، دوستان و کسان قطع امید نموده ام ، اما...خود را گول نمی زنم ، اما در زاویه ی دلم آرزو و امید و خواهش وجود دارد. هنوز یکسره پاک نشده ام هنوز هنوز دلم جایگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش میگریزم ، با اینکه در حیات خود همیشه با او راز و نیاز میکنم ، همیشه او را می خوانم ، همیشه در قدومش اشک میریزم.
همیشه د رخلوت شب های تار با او راز و نیاز می کنم. همیشه دلم از شور عشقش می سوزد ، می طپد و می لرزد . همیشه مردم را بسوی او میخوانم. همیشه به سوی او می روم و هدف حیاتم اوست.
اما ، اما هیچ گاه رو در رو و بی پرده در مقابل او ننشسته ام . گویی ، میترسم از شدت نورش کور شوم . هراس دارم از جلال کبریایی اش محو گردم ، شرم دارم که در مقابلش بنشینم و در دلم و جانم چیز دیگری جز او وجود داشته باشد.
او را خیلی دوست می دارم او خدای من است . محرم راز و نیاز من است. همدم شب های تار من است . تنها کسی است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نیز هرگز یادش را از ضمیر نبرده ام.
سرا پای وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست ، اما از او میترسم ، از حضورش شرم دارم ، دائما از او می گریزم ، او را می خوانم ، از پشت پرده با او راز و نیاز میکنم ، با او مکاتبه میکنم ، همه را به سوی او میخوانم ، برای لقائش اشک میریزم ، اما همین که او به ملاقات من می آید من میگریزم ، مخفی میشوم ، در سکوتی مرگ زا فرو می روم. جرات ملاقاتش را ندارم. صفای حضورش را در خود نمی یابم.
او همیشه آماده است که مرا در هر کجا و در هر شرایطی ملاقات کند. اما این منم که خود را شایسته ملاقاتش نمی بینم. از ترس و کوچکی خود شرم میکنم ، از او میگریزم.
دکتر شهید مصطفی چمران/سال 1976 میلادی /بر گرفته از "خدا بود و دیگر هیچ نبود" / ص76